این پست هم معرفینامه پادکست هست و هم درباره قسمت اول پادکست گالینگور مینویسم. احتمالا الان کمی گیج و متعجب به مانیتور زل زدین که پادکست چیه این وسط؟ این از کجا اومد دیگه؟ در این مطلب همه اینها رو توضیح میدم و میگم چرا پادکست؟ چرا گالینگور؟ و چرا شهر ها!
- چرا پادکست؟
خب آدمها روز به روز سرشون شلوغ و شلوغتر میشه و از طرفی وقت تلف شدشون هم بیشتر میشه. بشر داره به سمتی میره که اکثر کارهاش رو با چشم و دستاش انجام میده (به لطف کامیپوترها) و کمتر از گوش و دهنش استفاده میکنه. به همین دلیل شاید پادکست گزینه مناسبی باشه برای انتقال محتوا. پادکست کمک میکنه که شما multi tasking بشید در واقع. مثلا همونطور که دارید آشپزی میکنید؛ میتونید به پادکست هم گوش بدید یا مثلا توی ترافیک، مترو و . نه تنها خودتون رو سرگرم نگهدارید بلکه تا حد زیادی هم از آلودگی صوتی راحت بشید! البته ناگفته نماند که یادگیری از طریق شنوایی (اونم حین انجام دادن یه کار دیگه) خیلی خیلی کمتره و پادکست گزینه مناسبی برای مطالبی که تمرکز بالایی میطلبن نیست!
- گالینگور دیگه چیه این وسط ؟!
اجازه بدین با اسم کتاب شروع کنم. اگه اهل کتاب خوندن باشید؛ حتما این اسم رو شنیدید. اگر کتاب جلد سخت خریده باشید؛ حتما دیدید که در بخش جنس جلد کتاب عبارت "گالینگور" ذکر شده. گالینگور در واقع اسم پارچهای هست که برای جلد کتابهای جلد سخت (hardcover) به کار گرفته میشه. در کتابهای گالینگور به این علت که صفحات در واقع به جلد دوخته میشن؛ مقاومت و دوام بیشتری دارن و ما هم به همین دلیل اسم "گالینگور" رو (بعد از گیس و گیسکشی و مذاکرات فشرده فراوان!) برای پادکست معرفی کتاب انتخاب کردیم.
در گالینگور ما کتابها رو نقد میکنیم. سعیمون بر این هست که کتابهایی رو انتخاب کنیم که در عین خواندنی بودن؛ گمنام هم باشند. همینطور در مورد کتابهایی که ترجمههای متعددی دارن؛ مترجمها و ناشرها رو هم مقایسه خواهیم کرد تا بتونید راحتتر تصمیم بگیرید. در کنار نقد کتاب، بریدههایی از بخشهای جالب کتاب هم در نظر گرفته شده تا با قلم نویسنده هم آشنا بشید!
- قسمت اول، شهر ها نوشته دیوید بنیوف
اولین قسمت از پادکست گالینگور رو به کتاب شهر ها اختصاص دادیم که احتمالا در پست قبلیم دربارش خوندید. اما این معرفی کاملا متفاوت و کامل و جامعتر هست و پیشنهاد میکنم از دستش ندید. خب یه راست بریم سر اصل مطلب. مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید!
این پادکست رو میتونید در سایتهای زیر هم بشنوید:
گویندگان این قسمت از پادکست، مسیریکا و یاسین بودن. میکس و انتخاب آهنگ توسط علی فدایی انجام شده و هماهنگیها رو هم نئو تد انجام داده. نویسنده متن این قسمت هم من بودم :)
چند روز پیش، پشت صحنه سریال game of thrones منتشر شد. اون حجم از عظمت و هماهنگی هزاران نفر برای ساخت سریال، باورنکردنی بود. سریالی پر از جنگهای ساختگی! اگه پشت صحنه یک جنگ ساختگی اونقدر پر سر و صدا و باورنکردنیست؛ پشت صحنه یک جنگ چگونه خواهد بود؟ جواب این سوال رو دیوید بنیوف، فیلمنامهنویس این سریال، در کتاب شهر ها به ما میده! روایتای زیادی از جنگ جهانی دوم در کتابها و مستندها خونده و شنیدیم ولی داستان دو نوجوان در محاصره لینگراد، زاویه جدیدی از این جنگ رو به نمایش میذاره. شهرها یه شاهکاری از یه نویسنده تازهکار، یه مترجم نوپا و یه ناشر جوون!
یکم درباره لنینگراد بگیم. شهر لنینگراد که این روزا بهش سنتپترزبورگ میگن؛ موقع جنگ جهانی دوم، به مدت 2 سال و 3 ماه در محاصره ارتش نازی بود. تو این مدت بیش از 150هزار توپ جنگی آلمانی دروازههای لنینگراد رو گل کردن و تراکتورهای پرنده ارتش آلمان با 107هزار بمب اراضی شهر رو شخم زن و 1000 تانک جا پای کودکان روس رو لگدکوب کردن. شهر در محاصره تو این مدت با بخور و نمیر فطیری که طیارههای شوروی از آسمون بر زمین میریختن -که البته کافی هم نبود- زنده مونده بود. تو این حال و روز، پدران فقط دو کار بیشتر از دستشون بر میومد. یا بنشینن و از تلویزیون قحطی تراژدی پر پر شدن دختربچهشون از گرسنگی رو تماشا کنن یا وجدانشون رو سر ببرن تا لبخند پوسیده زن و بچهشون رو یه هفته بیشتر ببینن. کشتن وجدان کار سختیه. باید در کوچه و خیابون بگردی و یه پیرمرد تنها و رنجور یا پسرک یتیم و بیپناهی پیدا کنی و مثله کنی و باهاش برای خونوادت شام بپزی تا سرما و گرسنگی اونها رو از شما نگیره! باید در صفهای جیره از دست پیرزنها و دختربچههای لاغر و مردی غذا بکشی تا به مادر مریضت بدی. زندگی در لنینگراد اینطوری بود و ای کاش حتی اینطوری بود!
از لنینگراد بگذریم بچسبیم به خود کتاب. داستان کتاب از زبان اول شخص روایت میشه. کاراکتر اصلی داستان، یه پسر 17ساله به نام "لف" هست. داستان از جایی شروع میشه که دیوید بنیوف همون نویسنده داستان، به ملاقات پدربزرگش –لف بنیوف- میره و ازش میخواد خاطرات محاصره لنینگراد رو براش بگه. و ماجرای بیانتها از اینجا استارت میخوره. البته ناگفته نمونه که این کتاب در ژانر جنگی-تخیلی یا war fiction نوشته شده و ماجراهای لف بنیوف واقعا اتفاق نیفتاده. (شاید هم اتفاق افتاده بالاخره جنگه و هرچیزی ممکنه !)
درباره داستان چیز زیادی نمیگیم که لو نره. کاراکتر اصلی داستان –لف- از اون نوجوونای بیکله و جوگیره که اعلامیه به در و دیوار میچسبونن و کار داوطلبانه میکنن و شعار سر میدن. لف در اول داستان به جرم تردد در زمان حکومت نظامی دستگیر میشه و همین زمینه آشنایی با کولیا رو فراهم میکنه. کولیا یه سربازی فراری بود که به همین واسطه با لف آشنا شد. کولیا دو سال از لف بزرگتره و هرچیزی که فکرش رو بکنین رو هم تجربه کرده. کولیا یه جوونه که رویای نویسنده شدن داره ولی دست تقدیر اونو در پادگانهای نظامی رها کرده. لف و کولیا در بازداشتگاه با هم آشنا میشن و به همین ترتیب با کلنل که فرمانده نظامی شهر بود آشنا میشن. تمام چیزایی که درباره گرسنگی و قحطی براتون گفتیم رو یادتون هست؟ خب همش برای عامه مردم بود نه برای آقاها و آقازادههای لنینگراد. اینجا سرهنگ سه وعده در روز غذا میخوره و گوشت گیرش میاد و زندگی مرفهی داره اما با این وجود شبها در تخت مرمرین و متکای زربافتش خوابش نمیبره. چرا؟ چون چند روز دیگر عروسی دخترشه؛ سرهنگ از ماهها قبل مواد لازم برای کیک عروسی رو احتکار کرده بود ولی تخم مرغ رو نتونسته بود پیدا کند. ماموریت لف و کولیا، پیدا کردن تخم مرغی بود که پیدا نمیشد. لف و کولیا هم به سرهنگ گفتن که "یافت مینشود گشتهایم ما!" ولی سرهنگ گوشش به این حرفا بدهکار نبود و میگفت " آنکه یافت مینشود آنم آرزوست!"
خب بریم سراغ قلم نویسنده و سیر داستان! سیر داستان فوقالعاده قوی و جذابه. فراز و فرودهای متعددی که در وقایع وجود داره؛ باعث میشه احساس خستگی نکنین. دیوید بنیوف اونقدر هنرمندانه طنز تلخ رو در رگهای داستان تزریق میکنه که نمیتونید جلوی خودتن رو بگیرید و بلند بلند نخندین. این کتاب از اونهایی هست که بارها باهاش خواهید خندید و خواهید گریست. بنیوف در ترکیب ژانرها هم تا حد زیادی موفق بوده. ژانر غالب کتاب جنگیه اما درام با ظرافت تمام در تک تک جملاتش جاریه. طنز و تراژدی با هم در آمیخته شدن و رگههایی از عاشقانه هم در لابهلای صفحات پنهان شده. همه اینا اولین تجربههای رماننویسی بنیوف رو به یه اثر همهجانبه و قابل رقابت تبدیل میکنه. شهر ها دقیقا از جایی که انتظارش رو ندارین غافلگیرتون میکنه و بنیوف ماهرانه افسار داستان رو به سمتی که باید میبره. خلاصه که نویسنده نهایت سعیش رو کرده تا رمان باورپذیریش رو از دست نده و در عین حال یکنواخت هم نباشه!
و اما ترجمه! ز بوسیدنیهای این روزگار، یکی هم بود دست رضا اسکندرآذر! ترجمه وفادار به کتاب اصلی و تا جایی که شده به دور سانسور! ترجمه این مترجم تازهکار صد درصد قابل قبوله و ازش لذت میبرین. بخشهایی از رمان که قابل ذکر نبودن با کنایه و پوشیده بیان شده تا نه سیخ بسوزه نه کباب! اصطلاحات و استعارهها هم خیلی ظریف به فارسی ترجمه شدن. نسخه ترجمه شده این کتاب از نشر هامون رو بخرین و بخونین و کیفش رو ببرین و به دیگران هدیه بدین.
1:Allegro.Vivaldi.Oboe Concerto in Dm, Op.8 No.
2:GAME OF THRONES - The Piano Medley - Costantino Carrara
3:National Anthem of USSR
4:The Artillerymen's Song - russian artillery ww2 - rocket artillery barrage
5:Песня -Журали-Великая Отечестенная ойна
6:Ben Woods -From Blue to Grey
7:The Internationale -Интернационал- - Russian Version
8:Dmitry Evgrafov-While The Glacier Was Melting
9:The Red Army Choir-Souliko
10:The Red Army Choir-Slavery and Suffering
11: The Red Army Choir-- Smuglianka
12: The Red Army Choir- Dark Eyes
پادکست رو گوش کنید و بگید چقدر پادکست رو به وبلاگ متنی ترجیح میدید؟ زمانش چطور بود؟ گویندهها، کیفیت متن و . چطور؟
هر آنچه باید درباره فیدیبو، کتابراه و طاقچه دانست!
رو ,هم ,کتاب ,پادکست ,یه ,داستان ,شهر ها ,رو به ,به همین ,army choir ,the red ,content style display ,style display block ,پادکست گزینه مناسبی
درباره این سایت